یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
وسط گلدستهها
گنبدی طلایی بود
پسرا و دخترا
پدرا و مادرا
گندم آوُرده بودن
برای کبوترا
تو دلاشون آسمون
وسطش رنگین کمون
با یه خورشید قشنگ
یه خدای مهربون
اون طرف یه دختره
که دلش میخواد بره
دستای کوچیکشُ
بزنه به پنجره
با خودش میگه: خدا !
میشه یعنی، این آقا
که همه دوسش دارن
منو هم بده شفا
ناگهان وقت اذون
یه صدای مهربون
گفت چرا اشک میریزی؟
چی شده فرشته جون؟
شما اینجا مهمونی
مهمونِ آسمونی
وقتی پیش خورشیدی
چرا غمگین بمونی؟
مردم از راههای دور
با غمای جور واجور
مهمون شادی میشن
دورِ این سفرهی نور
پشت این پنجرهها
زیر گنبد طلا
تو فقط صدا بزن
بگو: یا امام رضا(ع)
خودشُ تو خواب میدید
با یه دامن سفید
مثل بچه آهویی
توی صحرا میدوید
دخترک شفا گرفت
سرشُ بالا گرفت
یه دل راضی میخواست
از امام رضا(ع) گرفت